اي کمال زمان بيا و ببين

شاعر : انوري

که ز عشقت چگونه مي‌سوزماي کمال زمان بيا و ببين
شب يلداکه روز نوروزمبا بهار رخت تواند گفت
روشنايي نمي‌دهد روزمدر فراق رخ چو خورشيدت
که همي وام صحبت اندوزمکيسه‌اي داديم در اين شبها
که بر آن کيسه کيسه‌اي دوزمروزها رفت و من نمي‌دانم
که بدان کين دشمنان توزميارب از کاردي بود با آن
رخ ز شادي چو گل برافروزمسر چو سرو از نشاط بفرازم
تن زن آنگاه کاسه‌ي يوزموگر اين کار هست بيهوده
زانکه چون سايه بر تو آموزمسايه بر کار اين سخن مفکن